نمایشنامه تنها تر از سکوت ( باز نویسی شده )

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

(( همه اخطار ها زنگ " ندارند" گاهی "سکوت" آخرین اخطار است.))

نمایش نامه:  تنهاتر از سکوت

اشخاص نمایش:

1- آقا جلال" مردی است 47-48 ساله"

2- کریم" جوانی است 20 ساله"

3-مانیا

4-داگون

 

اجرای این نمایش نامه، منوط به اجازه کتبی از نویسنده این اثر می باشد.

 

 

(( اپیزود اول))

زمان : ]نیم روز - نور قسمتی از صحنه را روشن می سازد – [

مکان: ]قسمتی از خانه ی مخروبه که تاریکی بر قسمت های دیگر حاکم است – صدای موسیقی – ترس بر اندام هرکس می اندازد – با شروع موسیقی دو نیرو ( مانیا، داگون ) که لباس خاص جادوگران بر تن دارند با آرایشی زننده در حالی که النگو ها – حلقه های سیاه – گوشواره ها – وریسمان های متفاوتی در دست مردم را زیر نظر دارند وارد می شوند – گرد دتاگرد فضای مخصوص خود را برانداز و اجرای مراسمی را آغاز میکنند – هر دو به مهارت و وسوسه در اجرای مراسم خود می کوشند ...[

مانیا: ( در حال اجراء نمایش خود، همه تماشاچیان را زیر نظر دارد ). در روزگارانی که آدمی فقط آدم بود، بر عرصه این پهناور خاکی – اسامی نجیب زادگان، رباخوران و ژولیده حالان – هنوز به وجود نیامده بود که ( با تأکید ) آیشتر! تعیین  کننده ی سرنوشت آدمیانه به رایزنی با مردان  انجمنی برپا نمود تا بد حال ترین – نیکو ترین – بی عار ترین آفریده را از میان این سرزمین برگزیند، چرا که شهر افسوس را مردانی می باید از جنس سکوت، از جنس ... ] در حال جست و جو در بین تماشاگران [ می بینم، می یابم، کسانی که در این انجمن با شکوه نشسته اند. ]  آرایش و زیور آلات را به رخ می کشد تا تماشاگر را وسوسه کند [ رخ زیبا، زر دل ربا، دلربایی دارد، موی زیبا را نوازش، حس زیبایتان گوارای وجود. ( موسیقی تغیر ریتم می دهد و تند تر می شود حرکت مانیا همراه با رقص النگو هایش و چرخش حلقه ها سعی در جلب توجه دارد – که با صدای ناله مرد قطع می شود – مانیا به دنبال صدا ولی صدا در بین صدا های مردم ادغام و محو می شود ) هیـــــــس!!

می شنوید؟! اوهمین نزدیکی هاس. ( اعتنا ).

مانیا. ] بدن اعتناء دوباره با تاکید و اشاره نمایش را ادامه می دهد[ از جنس دیوانگی – الهه جهنم در این سمت و داگون شیطان دریا مهره کینه جوی در سمتی دیگر، ما همیشه همراه شما هستیم – و اینک داگون بزرگ ]  موسیقی به همراه صدای دریا و جزر و مد ادغام و داگون با همان چهره در تاریکی نمایان با حرکات رقص حلقه ها بر صحنه نقش آفرینی می کند تا مردم به وجه بیایند – روبروی مانیا زانو میزند و به حالت تعظیم موسیقی قطع می شود [.

داگون: ای سرور آب ریخته های مردمان عاجز این دیار خاکی – من داگون بزرگ هرآنچه هست از بدو تولد تا مرگ آدمیان را می دانم. ]  بقیه نمایش. برای تماشاگران اجرا می کند مانیا در تاریکی محو می شود[ و اینک نیز در سرزمین من جمله راز های پنهانی شما را آشکار خواهم نمود.] با تأکید [ وسوسه ام. با دانش بسیار به ژرفای قعر زمین است و بینشم به فراخی کهکشان ها می ماند، شیر درنده را با زخم خنجرهایم به زمین می افکنم و عقاب تیز پرواز را را با یک جهش به زیر میکشم – سرزمین من سراب است، همگی بپاخیزید که وقت همچنان تنگ است.]  مانیا در تاریکی نمایان میشود، و داگون جلوی او ادای احترام می کند [ خاطره آسوده پا در رکاب برای هر گونه مأموریتی آماده ام ارباب. ]  صدای ناله مرد – لحضه ای سکوت همه جارا فرا میگیرد – هم دیگر را نگاه می اندازند – از حالت نمایش خارج می شوند [ 

مانیا: تو هم صدایش را می شنوی؟!!

داگون: آری، آری میشنوم.

مانیا: مردی ایست، همین حوالی، یا شایدم ]  در بین تماشاگران به دنبال صدا میگردد [  نه !! نه !! کمک می خواهد.

داگون: ]  ریسمان ها را می آورد و نشان می دهد [ پس به یکی از این ریسمان ها نیاز اضطراری ایست، این ... ! این ... !! نه نه! این یکی چطور است؟!! هم محکم، هم ضخیم ؟!

مانیا: نه! بسر آمده را دیگر به این ریسمان های ضخیم احتیاج نیس او خود عاجز است خودش با پاهای خود می آید، می شنوی؟! گوش کن، همچنان در دستان ماست – ]  گوشه ای از تاریکی را نشان می دهد [ نزدیک بیا و آنجا را نگاه کن. ]  دوباره نگاه میکند [ ناتوان است، از هر امیدی دل بریده.

داگون: آری می بینمش. ولی ... ولی ... آروین هایم نشان بر آن دارد. بی عار مهارش سخت تر از ...

مانیا: ] حرف او را سریع قطع می کند [بی عار دستان من. داگون بزرگ او بیمار است، بیمار، دوای او نزد ماست میفهمی؟!! برویم ...

داگون: ] با خنده [ آری سرورم. برویم.

] هر دو آرام آرام قدم در تاریکی بر می دارند تا به بالای سر مرد میرسند، نور از بالا به سر مرد پاشیده می شود، از درد ناله سر می دهد، هر دو دور مرد حلقه می زنند با او حرف می زنند با هر جمله آن ها مرد تیک می خورد به بدنش )

مانیا: پس اینجاس!

داگون: بیمار است؟!!
مانیا: ] با خنده تمسخر [ نه، نه او کمک می خواهد سخت در عذاب است.

داگون: عذاب جسم؟!!
مانیا: او تنهاس ولی ...

داگون: پس غذا می خواهد؟!

مانیا: ]  سیگار و سرنگ هایی را از زیر لباس خود بیرون و دانه، دانه روی سرمرد میریزد[ آری، غذای او این هاس، بردار، بردار،

داگون: این پیش غذای توست، بدون درنگ بردار، بردار ]  مرد به سختی، از روی زمین دنبال سیگار و سرنگ می گردد [

]  داگون و مانیا، با وسوسه بیشتر او را تحریک می کنند، ریتم حرکتشان تند تر می شود [

مانیا: برخیز، به پاخیز ژنده پوش زابرا ...

داگون: این باد که برتو وزیدن گرفته باد بی مرگی است.

مانیا: کتان خاکی ات را از اندام زخم و زیلیت فرو افکن

داگون: فرو افکن جان را

مانیا: خاکیت را

داگون: موی خاکیت – موی خاکیت را از تن بازکن که این باد سوزناک نشان باد بی مرگیست.

مانیا: ای مرد، تو با مرگ همزاد شده ای.

داگون: با ما همسفر باش، همسفر باش. ]  صدای هردو اکو می شوند و در تاریکی محو می شوند با آمدن موسیقی صدای قهقهه هر دو باهم ادغام می شوند مرد سیگار را در دست می نگرد ... نور صحنه خاموش می شود [

   (( اپیزود دوم))

مکان:

] خانه ای مخروبه ای در گوشه ای از شهر –هاله ای از نور خانه را روشن می سازد

مردی با حالت نیمه خمار ژنده پوش با موهای ژولیده و بلند در حالی که یک جفت دمپایی پاره را با نخ به هم گره زده به گردن آویزان کرده و ته مانده سیگاری را که گاهی پک میزند دیده می شود. در گوشه ای دیگر، عروسک های بزرگی با چهره نابهنجار بر روی جعبه های چوبی میوه گذاشته شده اند به چشم می خورد مرد با همان حالت گذشته را بازآفرینی می کند .مخاطب ، آن همان عروسک ها می باشد..[

آقا جلال: خب بچه ها، به نظر شما این سیگاری که دردست  منه برای بدن ضرر داره یا نه؟!

] سکوت[  پس چی شد؟!! آهان!! می ترسید یکی از بین شما ها بره لو بده؟ بازجویی کنند شما رو آهان!؟

نترسید، امروز این جا یک کلاس درسه اونم از نوع آزادش

البته اگر کسی از جزئیات کلاس رو نره راپورت بده،افتاد!؟خاطرمون جمع؟!

باریکی کنید تا یک بار دیگه سوالم رو تکرار می کنم، این سیگاری که دست منه ضرر داره یا نه؟!

]با آب و تاب در بین شاگردان خیالی کلاس و سوالات آنها را باز گو می کنند و در همین حین ریتم حرکتش با هر سوال تند و تندتر می شود.[

شما؟! برای تفریح اگر باشه بد نیست.

آفرین زیادش خیلی بده ریه ها رو خراب می کنه،مثل سم می مونه برای بدن انسان ، همه بدبختی ها از یک سیگار شروع میشه مضره ، داره هارت و پورت میکنه، هارت و پورت می کنه] صدای آقا جلال با صدای زنگ با هم تلفیق می شود.لحظه ای سکوت همه جا را فرا می گیرد- نور صحنه را کاملا روشن می کند.[

آقا جلال: درسته ، کریم راست می گفت همه بدبختی های یک آدم معتاد از یک سیگار شروع میشه آدم معتاد پا میزنه به زندگیش . زندگی منم اولش مثل این سیگار کامل بود، و لی حالا درست و با دقت نیگاه کنید، اینقدر از اون و، باقی گذاشتم، دیگه چیزی به آخرش نمونده، اول زندگی مثل این سیگار می مونه  تا آتیش بهش نزنی نمی سوزه و سیاه  نمیشه دیگه آب خضر هم اثر نداره.(( با پوزخند)) راست میگه دوستمون دارم هادران یادران می گم !! خسته شدید دیگه نه؟ بالاتفاق بروید دنبال کارتون، منم بروم دنبال کار خودم ساعت چنده؟!] آستین لباس خود را بالا می زند که ساعتش را نگاه کند[  متوجه زخم های و جای کبود روی بدن خود می شود. پا به پا می کند. دستی روی تبخال لب خود می کشد[

آقا جلال: اینا چیزی نیست، جای آمپوله، والا- میگید نه بیایید خودتون ببینید!

اینها ،جای واکسن کزازه بچگی زدم والا، دیگه نیست نیگاه کنید این دستم هم هست!!] طفره می رود[ ول کنیم این حرفا رو ساعت ! ساعتم گم شده آقا!! حالا جواب آذر رو چی بدم، یادگار عروسیمون بود، بزارید زیر این وسایل بگردم تا بیارم بهتون نشونش بدم ساعت خیلی قشنگ و با ارزشی بود، یک لحظه صبر کنید الان میارمش تا شما هم ببینید.] بسرعت به طرف وسایل کنج اتاق می رود در حال زیر و رو کردن لحظه ای دست می کشد و به یاد می آورد.[ عجب حواسی دارم من ساعت رو که فروختم به آق میرزا. ] رو به تماشاگران سینه صاف می کند و ادا در می آورد[ آقایون و خانما ببخشید از بس این بچه ها شلوغ می کنند مگه حواس برای آدم می گذارند، با اجازه آذر خانم  و با جناق کچل و بچه هاش و تیر و طایفه استخوان، پول های ساعت دامادی رو دود کردم رفت هوا کف بزنید. هورا... !! امروز این جا یک گاردن پارتی توپه دست... دست... دست] لحظه های حرکات بالت را انجام میدهد و در نهایت  متوجه حرکت چیزی رو ی زمین می شود[ هیســـــــــــــس!! نفــــــــــــــوذی!!!

] دمپای ها را به سرعت از گردن در می آورد و روی زمین به دنبال می خزد و در آخر رو ی او می کوبد و فشار می دهد[ کشـــــتمــش !! پادرازی!! سوسک بود!! داشت می آمد به طرف حریم خصوصی من! عجب سوسک چاق و چله ایهم هست! لعنتی  این جا هنوز صاحب داره، نمی بینی!! می خوای با پرستیژیک یه آدم بازی کنی؟ نترسید شما .

قیافه اش به اون سوسکای میخوره دنبال جفت می گرده، نیگاه کنید چه جوری داره پاهاشو تکون میده هنوز یه ذره جون داره، لی لای لی لی لای لای.] متوجه صدای می شود[ و به دنبال تلفن!! تلفن داره زنگ میزنه، یکی نیست جواب این تلفن رو بده سوخت از بس زنگ خورد، پس کجاس این گوشی تلفن لعنتی؟! آذر خانم این تلفن کجاست؟! مگه کری گفتم این تلفن کجاست داره زنگ می خوره] زیر وسایل گوشی تلفن خرابه ای را پیدا می کند که عینکی به سیم ان آویزان است عینک را به صورت می گذارد شماره تلفن نگاه می کند[ از  مدرسه اس، هیسس!! بچه اون صدای تلویزیون رو کم کن.]محترمانه[ سلام علیکم، بله بفرمائید حاج
اقا. خواهش می کنم بله خودم هستم، حاجی ] سکوت گوش میدهد .... اضطراب   [ چی؟! حتما اشتباهی شده آقای مدیر، بذارید،  درسته، اخه با چه مدرکی بابت چی؟ یه لحظه شما گوش کنید، آخه شما نمیزارید من حرفمو بزنم، ببینید حاج اقا،] از کوره در می رود با عصبانیت[ مرتیکه زبون نفهم چرا نمی ذاری من حرفمو بزنم الو.... الو ... چرا قطع می کنی  لعنتی؟! چرا کسی نمی ذاره من حرفمو بزنم می دونم باهاتون چیکار کنم، برای من پاپوش درست می کنی داغسر خپل،

] گوشی را می گذارد و داخل وسایل بدنبال قلم و کاغذ می گردد.[ نشونت می دم. مرتیکه برگشته داره میگه، جواب آزمایش اعتیادت مثبت در آومده، به من میگه معتاد، شما فکر شو بکنید من معتادم من!! بزار ازت شکایت کردم انوقت معلوم میشه کی معتاده، معتاد جدو آبادته مرتیکه خپل، من ده سال فرهنگی نمونه بودم، هم تو خونه ام هم سر کار، میدونم . باب دندونت نیستم آره ... خودمو باز خرید می کنم ! اصلا ، اصلا، انتقالی می گیرم میرم یه جای دیگه. سارا پس این دفتر و قلم لامصب من کجاست؟! چرا هیچ چیز سر جاش نیست این جا، چیه؟ چرا همگی تون زل زدید به من؟ مگه درس و مشق ندارید؟ بروید پی کارتون. یا ا ... سارا نمی خواد بابا دیدمش این جاست.] کف اتاق دراز می کشد  بلند می نویسد و میخواند[ بسمه تعالی: به ریاست محترم آموزش  و ...

نه بابا این که از خود شونه، ] خط می زنه دوباره[ به داگستری شهرستان ...

نه نه!!  به کلانتری و مواد مخدر] آستین پیراهن پاره خود را بالا می زند متوجه جای تزریق می شود رو به تماشاگران چهره حق به جانب [ چیزی نیست، گفتم جای واکسن کزازه از بچگی مونده باور نمی کنید ؟ شما هم زدید، آستین هاتون رو بزنید بالا نیگاه کنید، اصلا من شاهد دارم، که پاک- پاکم یک هفته لب نزدم، به جان کریم راست می گم- همین چند روز پیش رفتیم آزمایش صبر کنید کریم جوابش و آورد معلوم میشه. چهره ام غلط اندازه آقا ولی ، ولی دیگه نمی کشم دیگه تزریق نمی کنم تو ترکم، کریم خیلی پسره خوبیه می خواد منو بفرسته کمپ میگه اونجا ترک میدن آدمای معتاد رو البته منم قول دادم دیگه ترزیق نکنم، دیگه نمی کشم به جان مادرم دیگه نمی کشم، دارم پاک می شم. سرفه های او دیگه اجازه نمی دهد که ادامه دهد. در این هنگام] متوجه صدایی از بیرون می شود ، بو می کشد هر دفعه عمیق و عمیق تر و به طرف پنجره اتاق می رود جعبه ای را می اورد و روی ان می ایستد و بیرون را نگاه می کند هاله ای از نور قرمز به داخل می تابد که همراه موسیقی هولناک فضا را پر می کند . دو نیرو با چهره هایی ترسناک وارد می شوند اطراف او را فرا می گیرند ، وسوسه می کنند تا به بیرون رود و در گوشه ای محو می شوند.[

آقا جلال: دبش. عجب بویی هم داره، اهان دیدمش اونجاس، دوتا جوون، بیست ساله و  هیجده ساله یکی شون سیگار در آورد میکشه .......به به – آب تلخ هم دارند که ... بهتره برم باهاشون ....] بال بال می زند...[

نه،نه، من به کریم قول دادم،] از روی صندلی پایین می اید دو دل[ آهان باید برم بهشون بگم پشت دیوار خونه مردم  بو به هوا نکنن. باده نوشی!؟ آخه این جا زن و بچه مردم دارن زندگی می کنند، بچه ببینه فردا یادمیگیره ،اره باید برم چند تا پس گردنی بزنم بهشون] رو به عروسک[ بچه این تنبان منو ندیدی بلند شو جا خوشی کردی. باید  با بچه درست صحبت کرد! شلوار بابا رو  ندیدی سارا جان آهان اونجاس،] مضطرب[ نه،نه- تو به کریم قول دادی، نباید بزنم زیر قولم نه،نه ، باید برم، من باید برم ... نه! ... نه! ... نه!.

] در حال پوشیدن کت و شلوار پاره که متوجه صدای زنگ تلفن می شود.[  تلفن!! تلفن!!

 باید بروم ! ... بچه اون تلفن رو جواب بده تا من برم و برگردم، اگه احیانا کاری با من داشت بگو، بابام خونه نیستن بگو رفته بیرون خرید کنه، نه ! نه ! اصلا بگو رفته بیرون ورزش کنه، دروغ چیه! ببین ... دروغ مصلحتی که مشکلی نداره، اصلا نمی خواد خودم جواب میدم. تو برو به درس و مشقت برس] گوشی تلفن خرابه را بر میدارد و در گوشه ای روی جعبه می نشیند.[ الو ، ......................   بفرمایید ......................    الو ......................   الو ...................... پس چرا حرف نمی زنی مرض داری مزاحم میشی ...  فوت نکن لعنتی .... ] گوشی را می گذارد[ هیچی بابا مزاحم بود... فکر کنم از کیوسک زنگ میزنه . اَه پس این مامانت کجاس؟! آذر، آذر!؟ کجایی بابا، مواظب این بچه ها باش دست به چیزی نزنند یه دفعه تا من جلی برم و برگردم.

اَهه، چیه هی آقا، آقا را انداختید، حالا خواستیم برویم آب و هوایی عوض کنیم. دالامب ودولومب راه نندازید تا بروم برگردم دیگه،] رو به یکی از عروسک ها[ افتاد  داش مشدی؟!

] سرفه های او شدید تر می شود، آرام آرام به طرف در ورودی خانه می رود لحظه ای می ایستد تمام خانه را برانداز می کند، نور کمرنگ تر می شود. موسیقی هولناکی صحنه را فرا می گیرد- که با حالت تهوع و استفراغ ود همراه است، ..... صحنه کاملا خاموش می شود .

لحظه ای سکوت بر صحنه حاکم می شود .... [

صدای آقا جلال: دوران خیلی سختی بود، سخت تر از اون اینکه که داری می بینی عاجز شدی و کسی نیست دستت رو بگیره، زندگیت شده یه حبسگاه، داری می بینی بعضی ها دارند با وضعیتی که ازت می بینند و چالت می کنن و حایلی درست می کنند برات تا ساقط شدن رو ببینید.

این وسط هم دست یه سادیسم بی رحم پیدا میشه و با زندگی ات ساخت و پاخت می کنه، همه اینا رو میبینی ولی دردت یه چیزه دیگه ای است، اینا دیگه برات مهم نیست، خاطر آسوده مشغول درد خودتی، اینا همه بهونه شد برای اذر تا ترکم کنه، الان ده ساله دیگه خبری ازشون ندارم، اره فقط یه چیز یادم مونده، گریه های سارا، راست می گن دخترا بابایی ان، قدر دختراتون رو بدونید، ای کاش می شد گذشته ها رو جبران کرد ............. ای کاش می شد.

(( اپیزود سوم))

] نور صحنه را روشن می سازد.[

]مکان: همان خانه مخروبه، اقا جلال، درحالی که کمی می لرزد در گوشه ای دیده می شود روی شانه هایش پتو انداخته و چمباتمه زده آهسته گریه می کند....[

آقا جلال: اینجا دیگه جای موندن نیست، باید هرچه زودتر از این جا بروم، اره] اشک های خود را پاک می کند به طرف وسایل در حال جمع کردن، که دوباره منصرف می شود....[

آخه، من بغیر از این جای، دیگه جایی رو ندارم که برم، راه شیراز هم که دوره پول می خواد. منم ندارم. ] رو به عروسک ها[ توداری یه ذره پول بهم قرض بدی؟ نداری؟ شما چی اقا؟! شما هم نداری؟! یکی به من پول بده، یکی به من کمک کنه، پول میخوام، خانم! خانم !؟

تورو جون مادرت قسم، آقا ! هی آقا.] لباس های عروسک را می گردد.[ تو پول داری، نمی خوای بهم بدی، آره میدنم همه گرفتاریم، منم گرفتارم، زود باش. دارم میمرم.

زود باش  لعنتی،  ....... توهم  که مثل من در به درو آسی و پاسی.] گوشه ای ولو می شود.[ باید باید صبر کنیم تا کریم واسم پول بیاره، آره، آخه اون داره هرروز پول جور میکنه برامون میاره ندیدی ؟ همش بهم  میگه با این پولا می خوام بفرستم انجمن ترکت بدم. پدر سوخته. میگه لباس شیک می خرم برات، موهامو- آرایش می کنه. میگه از این کفشای  قیصری میگرم برات، وقتی می  پوشی تلق و تلوقش کل فضای کمپ رو پر کند. ولی من دلم داره شور میزنه، پولای این پسره کریم از بد راهی داره در میاد، شما هم همین حس منو دارید؟! پسره خیلی خوبیه با مرام با معرفت، یکی از باهوش ترین شاگردای کلاسم بوده،آره هنوزم برام حکم اون شاگرد زرنگه رو داره،] پوزخندی می زند و ادامه می دهد.[ اون ته کلاس می نشست، یه دارو دسته ای برای خودش داشت، میگه سرزا مادرشو از دست میده، باباشم دایم الخمری بود که لنگه نداشت، چند سالیه دیگه تحمل باباشو نداشت و زد بیرون- این دارالاماره رو هم که میبینی اون پیدا کرده برامون ،صاحبش چند ساله خارج از کشور زندگی میکنه، کسی اصلا سراغ این جا رو نمی پرسه دیگه بنده خدا کلا بارو بندیل اش رو بسته فرار کرده از ایرون- چی؟! از خودم!! از کجاش بگم؟!! از کجاش که همش یک لکه ننگه ی تو پرونده سیاه من، پا در گل موندم عین  سگ پشیمونم، همه بدبختی هام از اون روزی شروع شد جواب تست آزمایش اعتیادم مثبت در اومد نه یکدفعه چند بار هی چشم پوشی، هی تکرار- آخرشم حکم اخراج از مدرسه رو دادن  دستم گفتم برو بسلامت، آبروی فرهنگی ها روبروی،آذر هم تا شنید اخراجم کردن، از خداش بود اون بنده خدا هم دیگه به اینجاش رسیده بود، دست سارا رو گرفت و رفت که رفت دیگه هم پشت سرشو نیگاه نکرد. صاحبخونه هم تا دید آس و پاس شدم همه وسایلم رو ریخت تو خیابون چند سالی بود با فروش وسایل خونه سر می کردیم ده سالیه زابرا شدم تو این خراب شده، تو این ده ساله برای تأمین مواد دست به همه کاری زدم، دزدی، گدایی، حمالی،] رو به عروسک ها[  بایدم بخندید، مسخره اس نه؟!] متوجه صدایی از بیرون می شود، گوش فرا می دهد.[ تو هم می شنویی ؟ صدای پای کریمه که داره میاد، باید بلند شم وسایل اینجا رو مرتب کنم آخه کریم ببینه اینجا به هم ریخته اس ناراحت می شه،] در حال جمع و جور کردن، کمی خمارتر[ راستی می خوام اگه وقتی خوب ، خوب شدم، با کریم بزنیم به یه کارنون آبدار، چه کاری ؟! نمی دونم، شاید یه کاری که هم توش نون باشه هم آب] می خندد[  واقعیتش هنوز در موردش هیچ فکری نکردم، اهان شاید شاگرد خصوصی بگیرم، کریم  هم که دست به سازش عالیه، نیگاه کن اون ساز مشکیه رو می بینی مال اونه، جونش  بسته به سازشه، خوب شد نه؟! دیگه همه جا مرتب شد.] دوباره پتو را روی شانه هاش می اندازد و در گوشه ای می نشیند.[ هوا هم داره کم کم سر میشه داره زمستون میاد. شماها که  عروسک هستید جون ندارید پس چرا دارید می لرزید؟! شرمنده شما هم چند ساله زا برا خودم کردم، استخونام داره درد میکنه، داره درد می کنه، هوا هم کم کم داره تاریک میشه ، پس چرا کریم نیومد- نه! نه! کریم بی معرفت نیست اون میاد، اون میاد- اون داره میاد..... دارم صدای پاشو می شنوم .... آره داره میاد.

 اون میاد .......] با پا زیر وسایل می زند و بهم می ریزد.... نور صحنه کمرنگ می شود.[ که با صدای در هم ریختن وسایل ادغام می شود صحنه کاملا خاموش می شود...... لحظه ای سکوت همه جا را فرا می گیرد....[

صدا: مشترک مورد نظر شما در دسترس نمی باشد لطفاً بعداً شماره گیری نماید، تماس شما از طریق پیامک به ایشان اعلام می گردد..... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.....

 صدای آقا جلال: اگه می خوای قضاوتم کنی ، هنوز زوده، اگه می خوای قضاوتم کنی ، کفش هام رو بپوش و همراهم قدم بزن، اگه تونستی دردهام رو بکشی، سال هام رو بگذرونی بعد بشین و قضاوتم کن، اگه از این زخم و زیلی های تنم فراری هستی دستمو نگیر ولی تو رویام دلمو صابون زدم تو همیشه پا به پامی حتی اگه دستمو نگیری حتی اگر سراغم نیای....

 

 

 

 

(( اپیزود چهارم))

مکان:] همان جای قبل، زمان غروب شب جمعه[ ] مردی در تاریکی چها رطرف اتاق را باشمع روشن می کند..... صحنه روشن تر می شود.[

صدای مرد: بعضی موقع ها با اراده ای که داریم، به بعضی قول هایی دادیم می تونیم عمل کنیم بعضی وقتا میشه به تاریکی رفت و با یک کبریت روشنایی دنج پیدا کنیم، بعضی وقتا تو اوج بی کسی یه رفیق فابریک می تونه دستتو بگیره و از زمین بلندت کنه.] آقا جلال سرش را از زیر پتو بیرون می آورد با خوشحالی[

 آقا جلال: کریم!!اومدی بابا؟!

کریم:!!!

 کریم:] بو می کشد.[

آقا جلال:!!!

آقا جلال:  به جان سارام من هیچ چیز مصرف نکردم، به خدا فقط سردمه آمدم زیر پتو اینم دستام هیچ تغییری نکرده نیگاه کن خودت .آهان

 کریم:  میدونم- بارو بندیل ات رو ببند تا دیر نشده از این جا باید بروی.

آقا جلال:!!

 کریم: هرکسی میره سی خودش.

آقا جلال: یعنی چی کریم؟ چیزی شده؟ جواب ازمایش چی شد؟! پس کمپ چی میشه؟!

کریم: همین که گفتم وسایلت رو جمع کن همین الان باید از اینجا بروی معطل نکن. ] به طرف در می رود- آقا جلال از زیر پتو بیرون می آید و به طرف او ....[

 آقا جلال: صبر کن ببینم ، میگم به قرآن قسم من چیزی نزدم، اینا نیگاه کن همه جای بدنم سلامه ، ها، اینم دهنم  بو کن، بو داد؟! من بهت قول دادم دیگه نمی زنم دیگه هیچ چیز نزدم بجان کریم راست می گم-

کریم:] سکوت[

آقا جلال: آهان، زدی  زیرش، پس بگو، این بود همون رسم و رفاقت و مردونگیت؟! جازدی به همین زودی؟ داری می بینی حالمو ، ببین این دستامه، لرزش خماری دستامو می بینی، نیگاه کن خجالت نکش، چرا لال مونی گرفتی؟! هان، نکنه پول دار شدی!!آره!!] دست در جیب او می کند مقداری پول بیرون می آورد- با تعجب نیگاه می کند و بعد پول ها روی صورت کریم می پاشد[ پس بگو!؟ پس بگو ......

پول دارشدی ، کیف های مردم این دوره زمونه پر اسکناسه، باشه کریم. پول آدم رو گم می کنه. پول طمع می اره. حق داری رفاقت دیگه سیخی چند باشه]… به طرف وسایل می رود در حال جمع جور کردن وسایل داخل مشماء[

من از این خراب شده لعنتی میرم، تا تو راحت زندگیت رو بکنی.

کریم: جواب آزمایش رو گرفتم ....

آقا جلال: ارزونی خودت بچه، بذار یادگاری از طرف آقا معلم پیشه ات بمونه به رسم رفاقت.

کریم:] مضطرب[ آقا فقط به خاطر خود تونه که میگم ، این جا دیگه جای زندگی نیست شما باید هر چه زودتر] آقا جلال حرف او را قطع می کند.[  

آقا جلال: بالا غیرتا ادای داش مشدیارو درنیار رواهه من، من بزرگت کردم کریم ... من

کریم: آخه آقا....

آقا جلال: هیسس!! دیگه نمی خوام چیزی بشنوم، بچه من خمارم نذار تو خماری یه کاری دست خودم بدم، پس دهنتو ببند برو پی کارت.

کریم:] به طرف آقا جلال می رود پاکت آزمایش را به طرف او می گیرد.[ بیا آقا جلال جواب آزمایش رو گرفتم ، بگیرید.

آقا جلال-] با عصبانیت از جمع کردن وسایل دست می کشد و به سمت کریم و یقه او را می گیرد.[ بچه، نگفتم سر به سر من نذار کار دستت می دم. این پاکت رو هم بزار جیبت؟ یادگاری، هر وقت دلت تنگ شد برام نیگاهش کن.] او را هل می دهد و کریم پرت می شود روی زمین دوباره مشغول جمع کردن وسایل می شود.[

کریم: من به خاطر خودتون می گم، اونا آدرس اینجا رو از من خواستن. منم دادم بهشون. هر لحظه ممکنه بیان اینجا و شما رو با خودشون ببرند.

آقا جلال] !![ ببرن کجا؟!؟!! پس منو فروختی آره؟ به قیمت همین پولایی که تو جیبت بود؟!] به طرف آجرها روی زمین می رود آجر بر میدارد به طرف کریم دستش را بلند می کند که اجر را به سر او بزند...[

کریم: تو ایدزگرفتی آقا معلم!!

آقا جلال:] در جا خشک می زند.[ ] لحظه ای سکوت... آجر از دستش رها  می شود روی زمین[  دروغه!! دروغه!! دروغه!!.

کریم:] با بغض[ به جان خودم راست می گم،به ولای علی راست می گم، با همین گوشهای خودم شنیدم، دوتا پرستار داشتن به همدیگه پچ پچ می کردند و می گفتند. یکیشون رفت دکتر آزمایشگاه رو صدا زد. خیلی ترسیده بودم چند دفعه زد به سرم که فرار کنم، ولی پاهام نای رفتن نداشتند، پیش خودم می گفتم پرستارا شاید کسی دیگه رو می گفتند تو اشتباه شنیدی، تا اینکه دکتر آزمایشگاه زد رو شونمو گفت به سنت نمی خورد آقا جلال منوریان باشی، زبانم بند اومده بود بهخدا دکتر گفت باباته آقا جلال؟! گفتم نه آقا نه  دو دو ... دوستمه چیزی شده ؟! نیگام کرد ... دیگه نذاشتم حرفشو بزنه گفتم درسته که معتاده ولی، مثل مریضه، بیماره خوب میشه داره ترک می کنه می خوام ببرمش کمپ- به خدا آقا خوب میشه، کمکش کنید، اون داره خوب میشه به خدا] آقا جلال با چشمان پر از اشک روی زمین می نشیند و به حرفای کریم گوش می دهد.[

دکتر گفت می دونم پسر جون خوب میشه ولی تو باید کمکش کنی تو باید به جامعه الان کمک کنی]کریم اشک هایش را پاک می کنه ادامه می دهد.[ وقتی جریان آزمایش رو برام تعریف کرد. شوکه شدم. بدنم داشت می لرزید اسمشو شنیده بودم- موهای تنم سیخ شده بود باورش برام خیلی سخت بود چند دفعه زد به سرم بزنم بیرون، نمی تونستم نمی تونستم با همه محبت های شما رو بهم کردی رو نادیده می گرفتم این نامردی بود من قول داده بودم تا آخرش کنارتون می مونم، هنوزم هستم، تا هر جای بگید میام- به خدا میام

آقا جلال:  کریم؟

کریم: جوونم آقا؟!

آقا جلال: یعنی من دارم میمیرم؟!

کریم: ] به طرف آقا جلال می رود[ خدا نکنه آقا این چه حرفیه، دوا داره- راه داره اصلا علم پیشرفت کرده- من مطمئم شما خوب میشی- بد به دلتون راه ندید - شایدم اصلا اونا اشتباه کردند.

آقا جلال:] پوزخند تلخی می زند[ بچه کم زر بزن، تو فکر می کنی من بچه ام؟

که بخوای سر منو شیره بمالی، کدوم دوا- کدوم علم- کدوم کشک- ول کن این حرفا رو نیگاه کن این بدن زخمی رو کی دیگه می تونه، درمونش کنه- هیچکس نمی تونه خوب نیگاه کن، همه جور زخمی رو بدنم پیدا میشه- کدوم روی می خوایی بینی- زخم مصیبت- زخم بی کسی- زخم دربدری- مرگ و تموم وجودم رو گرفته داره داد میزنه- کثافت به این جام رسیده داره خرخرمو می جوه- جوش های پوستی لعنتی دارن سر باز می کنن همه سرنگ های تو جوب خیابون رو دارم حس می کنم که از بدنم خارج میشن] کم کم سرفه  های او شروع می شود- کریم:؟! نگید تو رو خدا...

آقا جلال: کریم؟!

کریم: جونم آقا

آقا جلال: بذار همین جا بمیرم، هم همین جا چالم کن، به کسی هم نگو قبرم کجاس. به هیچکس-

کریم: این چه حرفیه آقا، بلند شیم برویم، خودم می برمتون، بلند  شید آقا دستتون رو بدید به من] سرفه های آقا جلال شدید می شود که به حالت تهوع منجر می شود...... کریم بسرعت  به طرف او می رود[

کریم: آقا جلال...آقا جلال می شود- ]نور صحنه می رود..... صدای کریم آکو می شود نه، نه  در صحنه که با صدای گوشی مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا بعدا شماره گیری نمایید با صدای آژیر آمبولانس در هم می شوند و آرام  فرو کش می کند موسیقی ملایم.... لحظه ای سکوت ... صدای آقا جلال در صحنه می پیچد.[

صدای آقا جلال: گاهی دور از چشم ابرها می توان عاشق شد، می توان بغض کرد- لحظه ای هم می توان بارید، گاهی دور از چشم مداد رنگی ها هم میتوان نقاش شد، می توان آبی شد، اما گاهی دور از چشم گذشته ها نمی توان امروز رو پشت هیچ فردایی پنهون کرد. گاهی فردا روز قشنگیس که شاید بعضی آدما اون روز رو هیچ وقت دیگه نبینند. لحظه ی  ایستادن یه قلب می تونه نفس راحت دنیا باشه، گاهی تقدیر دست بعضی ها رو می گیره و میبره به بهشت، خوش به حال کودکانی که جای اونا همیشه تو بهشته. چون دلشون پاکه، پاک، قصه زندگی همه آدما با هم فرق داره ، این و که قبول دارید؟! یتیمی هم تو این دو روزمونه خیلی بد دردیه، هنوز زبون باز نکردی ، هنوز چشمات به این دنیا باز نشده ببینی مادر و پدر نداری، خیلی سخته، گاهی اولین اشتباه ما آدما می تونه آخرین اشتباه باشه، گاهی آدما از فردای خودشون هم خبر ندارن، گاهی هم چشمات و باز می کنی می بینی کسی نیست جسمت رو بذار تو قبر و سنگ لحد بزار روش، همیشه زیر همین خاک ها محو می شی برای همیشه دیگه نیستی اون وقت تنهاترین آدم روی زمینی، میشی تنها تر از سکوت تنها تر از سکوت] وزش باد ملایم...............................سکوت[

( ترانه پایانی نمایش نامه نام: تنهاتر از سکوت)

جسم من روی زمینه، انگاری نفس ندارم  =  من دیگه تو آسمونا ترسی از قفس ندارم

اومدی با چشم گریون داری از غصه میمیری  =   باورت نمیشه رفتم هی سراغمو می گیری

دستتو نداز رو قلبم دیگه بیخیال دردم  =   باورت نمیشه الان من دیگه بر نمی گردم

خداحافظ گل شب بو

خداحافظ بی هیاهو

من میرم قصه تموم شد، خداحافظ من بی او

هر چی عمری تنها بود، حالا این خونه شلوغه  =  گریه هات که مال من نیست میدونم همش دروغه

خدا مهربونی کرد و منو از خودم جدا کرد  =  میدونست یه عمری تنهام ، اون خودش منو صدا کرد

 

دستتو نزار رو قلبم دیگه بی خیال دردم  =  باورت نمیشه اما من دیگه بر نمی گردم

 

 

نویسنده: رسول پور یزدی راوری

فروردین ماه 95

کرمان

 

 

 

 

 


این نظر توسط E.S در تاریخ 1398/11/23/3 و 8:13 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

سلام و عرض خسته نباشيد ، من يه دانش اموز دبيرستاني از مدرسه فرزانگان شهرستان جيرفت هستم كه براي مسابقه نمايش نامه خواني از اين نمايشنامه ي شما استفاده ميكنم
نتونستم باهاتون تماس بگيرم و ازتون اجازه بگيرم ، لطفا راضي باشيد
ممنون بخاطر سايت و نمايشنامه هاي خوبتون


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: